مقدمه
طبق بینش وحیانى قرآن، پیامبر صلى الله علیه و آله و اولیاى الهى علیهم السلام به اذن خداوند متعال علاوه بر ولایت تشریعى بر موجودات عالم، از ولایت تکوینى نیز برخوردارند و امامت امام معصوم به دو طریق ثابت مى شود: 1. نص از معصوم قبلى؛ 2. سیره و روش آن حضرت و تصرّف در موجودات به اذن الهى و صدور معجزات و کرامات.
معجزه و کرامت هر امام و پیشواى معصوم، از جمله ویژگیهاى منحصر به فرد ایشان در برترى بر سایر مردم است تا اتمام حجّت براى مخالفان و ازدیاد ایمان براى مؤمنان باشد و همچنین با معرفت و آگاهى به قدر و منزلت آنان، به راحتى از دستورات و رهنمودهایشان اطاعت شود؛ چنان که خداوند متعال مى فرماید: «لِیَهْلِکَ مَنْ هَلَکَ عَنْ بَیِّنَةٍ وَ یَحْیى مَنْ حَیَّ عَنْ بَیِّنَةٍ»؛ «تا آنها که هلاک و گمراه مى شوند، از روى اتمام حجّت باشد و آنها که زنده و هدایت مى شوند، از روى دلیل روشن باشد.»
در هر صورت، ائمه اطهار علیهم السلام چون حجتهاى الهى بر بندگان هستند، براى اثبات حقانیت خویش و همچنین تقویت قلوب مؤمنین و براى آرامش دلهاى مشتاق، از خود معجزه و کرامت نشان مى دهند. این نکته نیز شایان ذکر است که از منظر باورهاى شیعى، اولیاى الهى و ائمه معصومین علیهم السلام حیات و ممات ندارند و ما آنان را بعد از شهادت نیز قادر بر اعمال خارق العاده مى دانیم. به همین جهت، براى حل معضلات، مشکلات و عرض ارادت به محضر آن گرامیان، متوسل شده و حاجات خود را طلب کرده، در صورت صلاح دید خداوند و آن بزرگواران، به مقصود خود نائل مى شویم.
همچنین علاوه بر بحث کرامت و معجزه، امامان معصوم علیهم السلام مظهر رحمت و رأفت و مهرورزى بودند و دائما موجبات روشنایى چشم مردم و مخصوصا مؤمنین را فراهم مى کردند.
در این مقاله، به برخى از نمونه هاى ولایت تکوینى حضرت امام رضا علیه السلام و نیز به بیان داستانهایى از سخاوتمندى و رأفت و رحمت آن حضرت مى پردازیم.
فراق یار
ریّان بن صلت قمى از کارکنان دربار مأمون و مورد توجّه فضل بن سهل وزیر مأمون بود. او کارهاى مهم فضل را انجام مى داد؛ اما شیعه بودن خویش را پنهان مى کرد. روزى ریّان بن صلت که در حقیقت از یاران وفادار امام هشتم علیه السلام بود، از طرف فضل بن سهل مأموریت یافت تا از خراسان به سوى عراق مسافرت کند. او دوست داشت قبل از اینکه قدم به سفر عراق بگذارد، با امام رضا علیه السلام دیدار کند. ریّان در این زمینه مى گوید:
با خود اندیشیدم چون به محضر حضرت رسیدم، از او بخواهم لباسى از لباسهاى مبارک خویش را به من مرحمت فرماید تا بعد از مرگم، آن را به همراه کفن بر بدنم بپوشانند و همچنین از سکّه هایى که به نام حضرت رضا علیه السلام ضرب شده است، چند عدد به عنوان تبرّک از حضرت بخواهم تا به دخترانم هدیه کنم.
وقتى که به محضر آن بزرگوار شرفیاب شدم، هنگام خداحافظى تصور فراق و جدایى آن حضرت آن چنان بر من اثر کرد که در نتیجه گریه به خاطر دورى از امام، خواسته هایم را فراموش کردم. زمانى که از اتاق خارج شدم، صداى حضرت رضا علیه السلام را شنیدم که فرمود: «ریّان برگرد!» چون برگشتم، به من فرمود: «دوست دارى یکى از جامه هاى خود را به تو بدهم تا هر گاه اجل تو فرا رسید، کفن تو باشد و سکّه هایى نیز به تو بدهم تا به عنوان تبرّک آنها را به همراه خویش داشته باشى و به دخترانت هدیه کنى؟»
عرض کردم: فدایت شوم! قصد داشتم همینها را از شما مطالبه کنم؛ لیکن اندیشه فراق شما، خواسته هایم را از یاد برد. حضرت پشتى خویش را بلند کرد و جامه اى به من داد و از گوشه سجاده اش چند سکّه به من عطا فرمود.
نیازمند
ابراهیم بن موسى قزاز مى گوید: هنگامى که حضرت رضا علیه السلام در خراسان بود، روزى در مسجد به محضرش رفتم و از حضرتش استمداد مالى کردم. در آن حال، آن بزرگوار براى استقبال از بعضى مهمانانش بیرون رفت و هنگام نماز تشریف آورد. در آن موقع، من و امام رضا علیه السلام تنها بودیم و نفر سومى با ما نبود. به من فرمود: «اذان بگو!» گفتم: صبر کنید تا دوستان دیگر هم بیایند. فرمود: «خدا تو را بیامرزد! نماز را از اوّل وقت تأخیر مینداز بدون اینکه علّتى داشته باشد! بر تو باد همیشه به اوّل وقت خواندن نماز!» پس من اذان گفتم و نماز خواندیم.
بعد از نماز گفتم: اى فرزند رسول خدا! همچنان که قبلاً عرض کردم، من محتاجم و شدیدا به پول نیاز دارم و سر شما شلوغ است. من هم نمى توانم همیشه به خدمت شما رسیده، عرض حاجت کنم.
ابراهیم در ادامه مى افزاید: آن حضرت با تازیانه خویش زمین را کند و بعد دست برد و از آنجا شمشى طلا بیرون آورد و به من فرمود: «بگیر! این را خداوند به تو برکت دهد و از آن استفاده کن و آنچه را که دیدى، پنهان کن!»
او مى گوید: خداوند از آن قطعه طلا به من برکت زیادى داد تا آنجایى که غنى ترین مردم گردیدم.
سکه هاى زندگى ساز
هنگامى که دعبل خزائى در مرو به محضر امام هشتم علیه السلام مشرّف شد و قصیده معروف خود را در محضر امام رضا علیه السلام خواند، حضرت صد دینار رضوى از سکّه هاى خویش به همراه یکى از لباسهایش را به دعبل هدیه داد و فرمود: «این کیسه دینار را نگه دار که طولى نمى کشد به آن نیازمند خواهى شد.» دعبل به وطن بازگشت و با کمال تعجّب دید که دزد آمده و تمام لوازم منزل او را به سرقت برده است. بنابراین، سکّه هاى اهدایى امام علیه السلام را به شیعیان فروخت و ما یحتاج خویش را تأمین کرد و در آنجا بود که سخن امام به یادش آمد که فرموده بود: «به زودى به این سکّه ها محتاج خواهى شد.»
لباس شفابخش حضرت
چنان که اشاره شد، دعبل خزائى پس از قرائت قصیده معروفش در مدح امام رضا علیه السلام ، لباسهایى نیز از حضرت هدیه گرفت. بعد از دیدار حضرت رضا علیه السلام ، وقتى به وطن بازگشت، کنیز شایسته اى داشت که به درد چشم شدیدى مبتلا گشت. پزشکان حاذق را بر بالین وى حاضر کرد؛ ولى نتیجه اى نگرفت. او از این بابت شدیدا اندوهگین گشت.
در همین فکرها بود که ناگهان یادش آمد قطعه اى از لباس اهدایى امام رضا علیه السلام را به همراه آورده، سریعا آن را حاضر کرد و در اول شب چشمهاى کنیز را با آن بست. چون صبح شد، هر دو چشم آن دختر در اثر کرامت و برکت حضرت رضا علیه السلام به بهترین حالت، سلامتى خویش را باز یافته و از اوّل هم نورانى تر و قوى تر شده بود.
مهر آفتاب
مرحوم شیخ حسنعلى نخودکى اصفهانى، اسوه عارفان و شمع محفل سالکان، مى گوید: زمانى تصمیم گرفتم به نجف اشرف رحل اقامت افکنم؛ لیکن در آن هنگام، در یکى از اطاقهاى صحن عتیق رضوى در مشهد، به ریاضت و عبادت سرگرم بودم. در حال ذکر و مراقبه، یک لحظه حالت مکاشفه به من دست داد و چشم باطنى ام بینا گردید. در آن حال، دیدم که درهاى صحن مطهر عتیق بسته شد و ندا بر آمد که حضرت رضا علیه السلام اراده فرموده اند که از زوّار خویش سان ببینند.
پس از آن، در محلى جنب ایوان عباسى کرسى نهادند و حضرت بر آن استقرار یافتند و به فرمان آن حضرت، در شرقى و غربى صحن عتیق گشوده شد تا زوار از در شرقى وارد و از در غربى خارج گردند.
در آن زمان دیدم که سرتاسر صحن مطهّر مالامال از گروهى شد که برخى به صورت حیوانات مختلف بودند و از پیشاپیش حضرتش مى گذشتند و امام علیه السلام دست ولایت و نوازش بر سر همه آن زوّار، حتى آنها که به صور غیر انسانى بودند، مى کشیدند و اظهار مرحمت مى فرمودند.
پس از این شهود معنوى و مشاهده رأفت عام از امام هشتم علیه السلام ، بر آن شدم که در مشهد سکونت گزینم و چشم امید به الطاف و عنایات آن حضرت بدوزم.
مرحوم شیخ حسنعلى اصفهانى بعد از این واقعه، محل استقرار کرسى آن حضرت را به عنوان مدفن خویش برگزید و وصیت کرد که او را در همان نقطه دفن کنند.
اى آستان قدس تو تنها پناه منبر خاک باد پیش تو روى سیاه من
اى غربت مجسّم تاریخ اى اماماى خاک پاک مرقد تو بوسه گاه من
آهوى پناهنده
منصور بن عبد الرزّاق مى گوید: «من در اوایل عمرم خیلى درباره قبر على بن موسى علیهماالسلام متعصب بودم و همیشه زائرین را اذیت مى کردم که چرا به زیارت مى آیند و آنان را غارت کرده، پولهایشان را مى گرفتم. به زائرین حضرت رضا علیه السلام بدبین و بداندیش بودم و دوست داشتم به آنها آزار برسانم.
یک روز به قصد شکار حرکت کردم و سگ را در طلب آهویى رها نمودم. سگ شکارى، آهو را دنبال کرد تا به دیوار قبه هارونى یا حرم حضرت رضا علیه السلام رسید. آهو به دیوار حرم پناهنده شد و سگ در جاى خود ایستاد و جرئت نکرد به آهو حمله کند. هر قدر سگ را فرمان حمله دادم که آهو را بگیرد، از جاى خود حرکتى نکرد.
مدتى سگ و آهو در جاى خود ایستاده بودند و به محض اینکه آهو حرکت مى کرد، سگ او را تعقیب مى نمود و چون آهو به دیوار حرم پناهنده مى شد، سگ متوقّف مى ایستاد تا آهو راهى یافت و خود را از پنجره به درون حرم انداخت. من فورا داخل حرم شدم. ابو نصر قارى آنجا نشسته بود. گفتم آهو کجا رفت؟ گفت: من ندیدم. به جستجو پرداختم. آثار پاى آهو را مى دیدم، ولى او را نمى یافتم. هر چند بیشتر جستم، کمتر یافتم تا خودم خسته شدم. فهمیدم که این کرامت و خارق عادت از اثر قبر مطهّر است. توبه خالصانه کردم که دیگر به زائران شرارت نکنم. پس از این عمل، هر وقت غم و غصه به من روى مى کرد، به زیارت این قبر مى رفتم و خداوند به برکت این قبر حوایج مرا رفع مى کرد و از جمله، چند فرزند خواستم که خداوند به پاس احترام این بزرگوار به من عطا فرمود.
شفاى ابو نصر مؤذن
ابو نصر مؤذّن نیشابورى مى گوید: به بیمارى سختى مبتلا شدم؛ به طورى که زبانم سنگین شد و نمى توانستم سخن و اذان بگویم. به دلم خطور کرد که به زیارت مرقد امام رضا علیه السلام بروم و در آنجا دعا کنم و آن حضرت را شفیع قرار دهم تا خداوند مرا از این بیمارى نجات دهد و شفا یابم.
بر الاغ خود سوار شدم و به سوى مشهد حرکت کردم و کنار قبر شریف آن حضرت رفتم و در ناحیه بالا سر ایستادم و دو رکعت نماز خواندم و سجده کردم و در سجده با تضرع و ناله از خدا مى خواستم و امام هشتم علیه السلام را در درگاه خدا شفیع قرار دادم تا خداوند به من شفا بخشد و من بتوانم دوباره سخن گفته، اذان بگویم.
در سجده، خواب مرا ربود. در عالم خواب، دیدم که قبر شکافته شد و آقاى بزرگوارى که گندمگون بود، از آن قبر بیرون شد و نزد من آمد و گفت: «اى ابا نصر! بگو: لا اله الاّ الله!» با حالتى مأیوس و با اشاره به آن شخص عرض کردم: آقا جان! زبانم در اثر بیمارى بند آمده و من نمى توانم کلمات را ادا کنم. در این حال، آن بزرگوار به تندى فرمود: «آیا قدرت خدا را انکار مى کنى؟ بگو: لا اله الاّ الله!» همان دم، زبانم باز شد و گفتم: لا اله الاّ الله.
از خواب بیدار شدم و خود را سالم یافتم. پیاده به منزل باز گشتم و مکرّر مى گفتم: لا اله الاّ الله. زبانم گویا شد و از آن پس، هرگز زبانم لکنت پیدا نکرد.
وسعت غار
حضرت رضا علیه السلام با ملازمان خود به غارى رسیدند. دیدند از میان غار مردى خارج شد و پس از اطلاع، به حضرت عرض کرد: آرزو داشتم همه شما را مهمان کنم، ولى در این غار زیاده از چهار نفر ممکن نیست و تعداد شما سیصد نفر است و سه دانه نان و قدرى از عسل نزد من است. بنابراین، خود شما مرا مفتخر کنید! حضرت فرمودند: «برو و همان نان و عسل را در سفره بگذار و بگو این جمعیّت وارد غار شوند!» با گفتن «بسم اللّه الرّحمن الرّحیم» و به اعجاز حضرت غار وسیع شد و برکتى در غذا نمایان شد و همه آنان در غار جا گرفتند و کاملاً سیر شدند. میزبان غارنشین با عده اى دیگر تا این اعجاز را دیدند، مسلمان شدند.
آن در که بخوانده اند باب الله اش درگاه رضاست جان فداى راهش
یا رب تو ز ما مگیر تا آخر عمر این نعمت خاک بوسى درگاهش |